طلایی ترین نشان بر سینه آتش نشانان بی نام و نشان
هفتم مهرماه در تقویم ایران به عنوان «روز آتشنشان» نامگذاری شده است؛ روزی که یادآور شجاعت، ایثار و ازخودگذشتگی مردان و زنانی است که جان خود را در مسیر نجات جان دیگران فدا میکنند. این روز فرصتی است برای تقدیر از آتشنشانانی که با پوشیدن لباس مبارزه با آتش و خطر، هر لحظه آمادهاند تا […]
هفتم مهرماه در تقویم ایران به عنوان «روز آتشنشان» نامگذاری شده است؛ روزی که یادآور شجاعت، ایثار و ازخودگذشتگی مردان و زنانی است که جان خود را در مسیر نجات جان دیگران فدا میکنند. این روز فرصتی است برای تقدیر از آتشنشانانی که با پوشیدن لباس مبارزه با آتش و خطر، هر لحظه آمادهاند تا در برابر حوادث تلخ، قهرمانی کنند و به انسانی دیگر زندگی بخشند. آتشنشانان نه تنها با شعلههای مهیب آتش مبارزه میکنند، بلکه با دل پر از امید و همت بالا، در دل دود، ترس و خطر، پیامی از زندگی و نجات را پراکنده میسازند.
شغل آتشنشانی، هرچند پر از شادیهای کوتاهمدت است، اما غم و سختی همواره همراه آنان است. این قهرمانان ساکن دل آتش، با فداکاری بیوقفه و عشق بیپایان به همنوع، در مسیر حفظ امنیت و ایمنی جامعه گام برمیدارند. آنان کسانی هستند که با دلهای پر از مهر و شجاعت، در میانه شعلهها و دود، برای حفظ جان و مال مردم، از هیچ خطری نمیهراسند و همواره آماده جانفشانیاند.
روز آتشنشان، بزرگداشت ارزش والای خدمتگزاری این قشر جانفدا است که شجاعت، فداکاری و عشق به انسانیت را در زندگی خود جلوه میدهند. این روز یادآور خاطرات تلخ و شیرین جنگ با آتش است که در ذهن تکتک آتشنشانان جلوهای متفاوت یافته و تداعی کننده زیبایی زندگی است که به واسطه تلاش ارزشمند آنها همچنان جریان دارد.
با توجه به اهمیت نقش آتشنشانان در امنیت و رفاه جامعه، این روز فرصتی مغتنم برای توجه به دغدغهها، نیازها و حمایتهای معنوی و مادی از این قشر ارزشمند محسوب میشود و باید با فرهنگسازی و اطلاعرسانی صحیح، قدرشناسی نسبت به آنان را در تمامی سطوح جامعه افزایش داد.
احسان مرادی | شهریور ۹۸
برای احسان مرادی، شهریور ۹۸، حوالی غروب یک خاطره ماندگار مانده زمانی که صدای آژیر آنها را به خانه ای فراخواند که دو نفر زیر آوار آن مانده بودند:« من، فرمانده شیفت، در لحظه اول خودم را آماده کردم که هیچ چیز طبق روال پیش نمیرود. تجهیزات حرفهای نبود. میگویم: «آن سالها، با بیل و کلنگ و حتی با دست و ناخن، خاک را کنار میزدیم. سریع ترین واکنش، با دست خالی، همین بود: صدای مادری از زیر آوار بیرون آمد. هنوز خاک روی صورتش بود که فریاد زد: «منو ول کنید، بچه م اونجاست! صحنه کاملاً معلوم بود رفتیم سراغ کودک. دخترک، ۷ ماهه شاید. پیدا شد. همه نیروها یکصدا گفتند تمام شده. نه تنفس دارد، نه حرکتی. من گفتم: «بچه رو بیارید حیاط. آب بیارید.» بدنش را شستیم، دهان به دهان بهش نفس دادم. ناگهان نفس کشید و زد زیر گریه. باورم نمیشد. همه گریه کردند. مادر هنوز بخشی از بدنش زیر تیرآهن بود. کودک را نشانش دادم. اشک شوق ریخت و دل من لرزید.این صحنههاست که ما را در این شغل نگه میدارد.
امید باقری | صحنه ای از نجات کودک
امید باقری میگوید: «هشت سال قبل بود. تصادف شدیدی در بزرگراه؛ بچه ای زیر ماشین گیر کرده بود. من وارد عملیات شدم. همه بهت زده بودند. بچه را بیرون کشیدیم و بغلش زدم و با ماشین تا بیمارستان بردیمش و تا رسیدن به بیمارستان دست بچه در دستم بود و خدا را شکر زنده ماند.» بعدها، همان کودک بزرگ شد. خودش آمده بود پیش من، دستم را گرفت و گفت: «من همانم که نجاتم دادید.»
باقری ادامه میدهد: «یک بخش از قلبِ من همیشه پیش آن بچه مانده. گاهی حس میکنم همه خاطرههایم جایی جا ماندهاند و آدم هیچوقت همۀ آن را پس نمیگیرد. شاید این حس بیشتر از بچه های خودم بود نه اینکه احساسی به آنها نداشته باشم اما جان بقیه همیشه در الویت بوده و این خاطره همیشه در دل و جانم مانده.
سجاد سلمانی | نجات از سیل و تصادف
«فروردین ۱۴۰۲، شب بارانی، یک پرادو سیاه وسط زاینده رود گیر کرده بود. چهار نفر داخلش زندانی بودند. آب بالا آمده بود. مأموریت سختی بود؛ باید شنا میکردیم، آن موقع فرمانده شیفت ایستگاه هشت بودم، صمیم گرفتم از نزدیک وضعیت را بررسی کنم. ساحل رودخانه به نقطه حادثه نزدیک بود ، اما جریان آب با هیچ کس شوخی نداشت. فرمان دادم: “تجهیزات نجات را بیاورید.” آب از زانو می گذشت. به دل آب زدیم. موجها میکوبید، باران به صورتمان شلاق میزد. مسافران پرادو پشت شیشه جیغ میکشیدند. یکی یکی دست انداختیم، گرفتیم و یواش یواش از پنجره کشیدیمشان بیرون. هر بار که دستی بالا میآمد و نجات پیدا میکرد، همه گروه انگار نفس تازهای میکشیدند.آن شب، میان سرمای رود و وهم تارک شب، معنای حقیقی ایثار را دوباره فهمیدم.بین آتش و آب، جایی هست که آدم زندگی را در نگاه کسانی میبیند که تا لحظه پیش امیدی نداشتند. آن شب، مطمئنم یک خانواده دوباره متولد شد.
محمود بندرعباسی / تلخی ماندگار
محمود بندرعباسی، بازنشسته آتشنشانی است که پرکارتین دوران کاریاش را دزمان جنگ میداند که همه ۸ سال را در اهواز بود. فقط خودش میداند چه خاطراتی دارد چون از بازگو کردن آنها ممانعت میکند. او میگوید: «خاطرات برای من تلخ اند. ترجیح میدهم چیزی نگویم. اگر بخواهم بگویم، شاید هیچ وقت آرام نشوم. گاهی بهتر است بعضی خاطرهها بازگو نشود».
او میداند که شادیهای کار آتشنشانی موقتیاند: «شادی واقعی نیست. همه تلخیها قرار نیست گفته بشوند. بعضی چیزها فقط مال خود آدم اند و بهتر است با او بمانند.»وزن خاطرات پنهان مانده در سینه ، گاهی به اندازه یک عمر سنگین است.
مولائی | نجات پیرزن در انفجار
مولایی تعریف میکند: «در یک انفجار، پیرزنی زیر آوار گیر کرده بود. وقتی بهش رسیدم، فقط توانست زمزمه کند: خدایا من را ببخش. دستش را گرفتم، کشیدم بیرون. آرام گریه میکرد. گاهی فکر میکنم بعضی لحظهها فقط سکوت دارند.
مصطفی مستوفی | نجات در کارخانه چسب
مستوفی میگوید: «یک شب در آتش سوزی کارخانه چسب، کارگر گیر کرده بود. دود تا سقف رسیده بود، فرصت کم بود. شتاب زده رفتم داخل، عملیات سنگینی بود، هر لحظه انفجار همه چیز را به خاکستر تبدیل می کرد. آن شب هیچوقت از ذهنم نمی رود و وقتی این خاطره را یادم می آید انگار هنوز بوی دودش مانده.
دولتآبادی / بعضی خاطره ها درمان ندارد
دولتآبادی از دیگر آتش نشانانی است که میگوید: «گاهی جنازه کاملاً سوخته یا متلاشی شده را پیدا میکنی. مدتها تصویرش جلوی چشمت میماند. هیچ دارویی برایش نیست. گاهی تا هفته ها، ماهها با تو میآید.در این حرفه، آدم همیشه یک بخشی از خودش را برای همیشه از دست میدهد.
خاطرات سوخته و داغ
این روایتها، تنها قطعههایی از شغل آتش نشان ها است: آدمهایی با بدنهای خسته، اما قلبهایی سرشار از امید، شاید برای مردم، هفتم مهر فقط یک روز در تقویم باشد. اما برای آتشنشانان، هر روز، میدانی است از آتش و خون و قشنگی؛ لحظه ای میان مرگ و زندگی که تقدیرشان را میسازد.جایی است که آنها هرگز عقب نمینشینند. داستان های حقیقی که نه فقط در عدد عملیاتها یا تیترهای اخبار، بلکه در تپش دل و نگاه نجات یافتهها باقی میماند.
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰