روزمرگی های یک دختر معلول :

سارا دختری شبیه همه

در کوچه پس کوچه های نه چندان دور درست زیر پوست شهر دختری زندگی می‌کند که نامش سارا است ، سارا دختری توانمند اما ویلچرنشین.

در کوچه پس کوچه های نه چندان دور درست زیر پوست شهر دختری زندگی می‌کند که نامش سارا است ، سارا دختری توانمند اما ویلچرنشین.

نقشه‌های رنگی برای آینده

به گزارش اخبار اصفهان سارا دختری ۱۵ ساله است دختری با چشم‌هایی پر از امید و رویا و اگرچه پاهایش از کودکی توان راه رفتن ندارند و ویلچر همدم همیشگی‌اش شده است اما ذهنش پر از نقشه‌های رنگی برای آینده است.
هر صبح وقتی صدای بچه ها در کوچه می‌پیچد، سارا آماده رفتن به مدرسه می‌شود ، اما اولین مانع، درست جلوی در خانه‌اش است پله‌هایی که هنوز رمپی ندارد.

اولین تمرین روزانه من

مادرش هر روز ویلچر را بلند می‌کند و سارا را به کوچه می‌برد. خودش می‌خندد و می‌گوید: این اولین تمرین روزانه من است عبور از پله‌ها ،  اما در دلش می‌داند که این پله‌ها تنها مانع کوچکی از دنیایی پر از سدهای بلندتر هستند .در مسیر مدرسه، جدول‌های بی‌رمپ، تاکسی‌هایی که حاضر نمی‌شوند ویلچر را جا دهند و نگاه‌های سنگین رهگذران، همه بخشی از روزمرگی های سارا هستند. با این حال، وقتی به کلاس می‌رسد، لبخند می زند و با صدای بلند و پر امید سلام می کند ،  دفترش را باز می‌کند و با اشتیاق به درس گوش می دهد.

روزی معلم ادبیات باشم

سارا از آرزوهایش می گوید از اینکه دلش می‌خواهد روزی معلم ادبیات شود. می‌گوید: دوست دارم به بچه‌ها یاد بدهم کلمات می‌توانند پرواز کنند، حتی اگر پاها نتوانند.
اما همه چیز به این سادگی نیست. مدرسه او هیچ آسانسوری ندارد    کلاس او طبقه اول است اما خیلی دلش میخواهد گاهی به طبقه بالا برود و از همین رو بعضی وقت ها دوستانش دست به دست هم می‌دهند تا ویلچر سارا را از پله‌ها بالا ببرند. خودش از خنده‌هایشان انرژی می‌گیرد، ولی در سکوت دلش می‌خواهد روزی بیاید که برای درس خواندن، کسی مجبور نباشد بار او را به دوش بکشد.

می‌خواهم  توانمندی هایم دیده شود

خانه اش خیلی دور نیست او دلش می‌خواهد با همسن و سالانش در یک کلاس درس بخواند ، سارا از فرق داشتن متنفر است  و از همین رو مدیر مهربان مدرسه اجازه داد تا سارا با همه همکلاسی هایش در یک کلاس، درس بخوانند و او به مدرسه دیگری نرود .سارا  یک نقاش حرفه ای است ، آنقدر قشنگ دویدن خودش را کشیده که با دیدنش اشک از چشمانم جاری شد ، او قصه نوشتن را هم خوب بلند است و یک نویسنده کوچک است .
سارا می‌گوید: من از جامعه ترحم نمی‌خواهم  بلکه می‌خواهم تا توانمندی هایم دیده شود .

یک روز روی صحنه‌ای بزرگ می‌ایستم

سارا نوجوانی است مثل همه ، او دوست دارد با دوستانش به سینما برود، خرید کند، در پارک قدم بزند ، سارا میخواهد زندگی کند .
نگاهش را به نگاهم می دوزد و می گوید :  یک روز روی صحنه‌ای بزرگ می‌ایستم و داستانم را می‌خوانم، تا همه بدانند معلولیت یعنی داشتن دنیایی متفاوت، نه ناتوانی. او قهرمان نیست و خودش هم نمی‌خواهد قهرمان باشد. سارا فقط یک دختر نوجوان است که می‌خواهد مثل بقیه زندگی کند ، بدون پله‌های بلند، بدون نگاه‌های سنگین، بدون درهای بسته.