بیسرو صدا؛ گمگشتگی در دل یک ایدهی بکر
در روزگاری که پردههای سینما بیش از هر زمان دیگری زیر سیطرهی کمدیهای زرد، شتابزده و تهی از خیال و تفکر قرار گرفتهاند، «بیسر و صدا» همچون نقطهای آرام و متفاوت بر نقشهی شلوغ و آشفتهی سینمای ایران ظاهر میشود؛ فیلمی که نه میخواهد فقط بخنداند و نه در پی تکرار فرمولهای فرسودهی گیشه است. پس از دو سال انتظار، این فیلم اکنون با اکران آنلاین بار دیگر پیش روی مخاطب قرار گرفته؛ فرصتی دوباره برای مواجهه با اثری که گرچه پرنقص است، اما در قیاس با بسیاری از تولیدات این سالها، شرافتی درونی و صداقتی هنری در ساختار خود دارد.
به گزارش وب سایت خبری اخبار اصفهان «بیسر و صدا» از همان نخستین نگاه، در میان هیاهوی آثار کممایه، چونان آوایی متفاوت شنیده میشود؛ فیلمی که میکوشد با نگاهی انسانی و تصویری ملتهب، روایتگر زندگی آدمهایی باشد که در حاشیهی روزگار نفس میکشند. هرچند این تلاش نه همیشه موفق است و نه بیلغزش؛ گویی فیلم همچون انسانی است که در دل خود حرفی بزرگ دارد اما زبانش در لحظهی گفتن میگیرد، و کلمات پیش از رسیدن به مقصد از هم میپاشند. همین فاصلهی اندوهناک میان خواستن و نتوانستن، میان نیت و اجرا، «بیسر و صدا» را بدل به تجربهای دوگانه میکند؛ تجربهای که هم میتوان به آن دل بست و هم از آن گلایه کرد.
این فیلم با آنکه ریشه در سینمای اجتماعی دارد، از جنس بدنه نیست؛ از آندست آثاری است که دلت میخواهد لابهلای شلوغی امروز سینما آن را حلقه کنی به انگشت تأمل. در عین حال بهوضوح حس میشود که «بیسر و صدا» نتوانسته است تمام آنچه را در جان دارد بر پرده جاری کند. ایدهی مرکزی آن بکر است، جهانش دستکم در آغاز سرشار از التهاب و زیبایی است، اما رشتهی روایت در ادامه گاه شل میشود و گاه از هم باز میپاشد؛ گاه به نقطهای میرسد که میتوانی بگویی فیلم میخواسته فریاد بزند، اما تنها زمزمهای خسته از آن شنیده میشود.
همین ناکامی در بیان کامل آنچه در دل دارد، بهانهای شد برای نوشتن این متن؛ بهانهای تا در اکران آنلاین فیلم، بار دیگر نگاه کنیم به اثری که میتوانست بلندپروازانهتر باشد، میتوانست درخشانتر بدرخشد، اما در نهایت همچون چراغی نیمسوسو میان تاریکیها باقی مانده است.
مجیدرضا مصطفوی پیش از «بیسر و صدا» با ساخت «آستیگمات» و «انارهای نارس» ثابت کرده بود که سینمای اجتماعی برای او نه پوستین عاریتی، بلکه جهان زیسته و زبان درونیاش است. همین تجربه رسوبکرده سبب میشود آغاز «بیسر و صدا» با سکانس خیرهکننده هجوم ملخها، چونان ضربهای بر پرده فرود آید؛ ضربهای که مخاطب را بیدرنگ به دل جهانی ملتهب میکشد. اما شور آغازین، همچون شعلهای که زود بالا میگیرد و زود فرو مینشیند، راه به عمق نمیبرد و فیلم پس از آن، مسیر دیگری در پیش میگیرد؛ مسیری کمرمقتر، کمرمزورازتر و دورتر از افق آغازین.
روایت فرعی عشق پسر سیامک و دختر صاحب سیرک نیز همچون رگِ آبی است که در دل خاک خشک، بیآنکه به ریشهای برسد، گم میشود؛ خطی که نه مقدمهای شایسته دارد و نه در پیشبرد درام سهمی روشن. و همین گسستهاست که عصیان نهایی سیامک را که باید آتشی در جان درام باشد به جرقهای بیمنطق بدل میکند؛ جرقهای که نه از بطن شخصیت میجوشد و نه در جان مخاطب رسوب میکند.
با اینهمه، فیلم دو گوهر در بازیگری دارد: پیمان معادی که بار دیگر نشان میدهد چگونه میتواند تکرار را با مهار احساس و ظرافت بازی درونی به تجربهای تازه بدل کند؛ و مهران غفوریان که حضورش در این فیلم یکی از متفاوتترین، تکاملیافتهترین و حیرتانگیزترین نقشآفرینیهای سالهای اخیر اوست؛ چنان دور از سایهی کلیشهها که گویی بازیگریاش نفس تازهای میگیرد.
در پایان، «بیسر و صدا» نه در شمار فیلمهای شکستخورده قرار میگیرد و نه میتوان آن را بیچونوچرا در دستهی آثار پیروزمند سینمای ایران نشاند. این فیلم بیش از هر چیز، اثری است که میان دو قطب معلق مانده؛ میان خواستن و نتوانستن، میان جسارت و احتیاط، میان رؤیای پرواز و واقعیت بالهایی که آنچنان که باید قدرتمند نشدهاند. «بیسر و صدا» فیلمی دغدغهمند است، اما گاه در لغزش روایت گرفتار میشود؛ روایتی که گویی بر زمینی ناهموار قدم میگذارد و هرچند میخواهد استوار پیش برود، اما سنگلاخهای فیلمنامه مجال این استواری را از او میگیرند.
در عین حال، شریف بودن فیلم چه از نظر نیت و چه از نظر نگاه انسانی همچون نوری کمرنگ اما پیوسته در تاریکی آن سوسو میزند. این شرافت، این میل به کندوکاو جهان فرودستان، باعث میشود حتی زمانی که فیلم در میانهی راه از ریتم میافتد یا مسیر داستانش را گم میکند، مخاطب همچنان میان خطوط ناپیوستهی آن چیزی برای چنگ زدن بیابد. فیلمی که میخواهد آینهی آدمهای کوچک و صداهای خاموش باشد، اما گاه این آینه تَرَک میخورد و صدا در گلو میماند. شاید همین ناتمامی و همین ناپیوستگی است که کیفیت انسانی کار را برجسته میکند؛ فیلمی که به جای فریاد، با زمزمه سخن میگوید و گاه این زمزمه، صمیمیت بیشتری از فریاد دارد.
«بیسر و صدا» میتوانست آواز بلندتری داشته باشد؛ میتوانست با انسجامی فراگیرتر، به اثری تکاندهنده بدل شود، اما اکنون در قامت زمزمهای آرام باقی مانده است. زمزمهای که هرچند کامل نیست، اما بهسبب صداقتی که در تار و پودش جریان دارد، هنوز شنیدن آن ارزشمند است. این زمزمه در جاهایی در قالب بازیگرانش اوج میگیرد؛ در حضور پیمان معادی که تجربه را به ظرافتی تازه بدل میکند، در نقشآفرینی جسورانهی مهران غفوریان که تصویری دیگر از خود به نمایش میگذارد، و در نهایت در بازی فرشته حسینی که با حضوری گرم، خاموش و درونی، یکی از متفاوتترین تجربههای بازیگریاش را رقم میزند؛ حضوری که همچون نوری ملایم، پایان فیلم را به احساسی انسانیتر و ماندگارتر پیوند میزند.





ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰